بین مطالب وب سایت جستجو کنید

دانلود کردن .


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
مسعود
12:5
جمعه 7 شهريور 1393
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
 
 
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟... من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
 
می دانی جواب گاو چه بود؟
 
جوابش این بود: شاید علتش این باشد که هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم.
 
تعداد بازدید از این مطلب: 276
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه! , ,
بازدید : 276
مسعود
12:5
جمعه 7 شهريور 1393

 

سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد.

در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.

هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند...

 

تعداد بازدید از این مطلب: 320
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه! , ,
بازدید : 320
مسعود
12:4
جمعه 7 شهريور 1393
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
 
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو. ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
 
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:"عزیزم ، شام چی داریم؟"
 جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:"عزیزم شام چی داریم؟" و همسرش گفت: "مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم خوراک مرغ"!
تعداد بازدید از این مطلب: 285
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه! , ,
بازدید : 285
مسعود
12:4
جمعه 7 شهريور 1393
دو تا برادر آخر شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن.دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست. خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن تورو خدا یکم این بچه‌های مارو نصیحت کنید،‌ پدر مارو درآوردن.کشیشه میگه: ‌باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون. خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه: پسرم، ‌می‌دونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمی‌ده، همین جور در و دیوار ر و نگاه می‌کنه. از یارو می‌پرسه: پسرجان، می‌دونی خدا کجاست؟ دوباره پسره به روش نمیاره.
خلاصه دو سه بار کشیشه همینو می‌پرسه و پسره هم بروش نمیاره. آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟! پسره می‌زنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش می‌بنده. داداش بزرگه ازش می‌پرسه: چی شده؟ پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر می‌کنن ما برش داشتیم
 
تعداد بازدید از این مطلب: 290
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه! , ,
بازدید : 290
مسعود
12:3
جمعه 7 شهريور 1393
خیلی شعر قشنگی بود...من که واقعا ازش لذت بردم...
 
عقاب
 
 
من عقابی بودم که نگاه یک مار، سخت آزارم داد.

بال بگشودم و سمتش رفتم.  از زمینش کندم، به هوا آوردم.

آخر عمرش بود که فریب چشمش، سخت جادویم کرد.

در نوک یک قله، آشیانش دادم که همین دل رحمی، چه به روزم آورد.

عشق، جادویم کرد. زهر خود بر من ریخت. از نوک قله زمین افتادم.

تازه آمد یادم، من عقابی بودم.
 
تعداد بازدید از این مطلب: 5128
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه! , ,
بازدید : 5128

صفحه قبل 1 صفحه بعد

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید
تمام حقوق اين وب سايت متعلق به هر چیزی مي باشد | طراحی قالب : تم ديزاينر